ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

حرف دیگری نیست

آره سرچر راست می گه من هم از این به بعد همیشه یعنی هر روز صبح می نویسم بعد کارمو

شروع می کنم .

آخه چیکار کنم اصلا این چند روز حوصله نوشتن ندارم احساس می کنم دیگه تمام انرژیم تموم

شده خیلی وقته که استراحت درست و حسابی نکردم البته من ترجیح می دهم استراحتم  توی

این دفتر و کنار شما باشه اینجوری بیشتر بهمون خوش می گذره

آن شرلی جان تو که می دونی ما برای چی میایم سر کار

برای اینکه بهمون خوش بگذره و صرفا  چند ساعتی  بگیم و بخندیم و گرنه انگیزه ای دیگه نداریم

اصلا باید همون یه کاری کنیم که فقط اول هفته بیایم سرکار مثل تو .

خلاصه از دیروز برات بگم که حمید خان ارتیست نوشته های چند روز پیش شما اینجا بود جات

خالی بود همین .

 

نوشته شده توسط: عکاسباشی

اون یک نفر

آن شرلی وقتی که دید خودش به تنهایی تمامی پست ها رو می نویسه تصمیم گرفت اسم وبلاگ رو عوض کنه و بزاره من یک نفر....

نه آن شرلی جون ما قول می دیم که از این به بعد طبق وجدان کاری که داریم اول صبح ابتدا یک پست بنویسیم بعد شروع به کار کنیم...

البته ما که زورمون به این عینکی جنب در نمی رسه نه اسم انتخاب کرده نه پست می ذاره باید خودت به تنهایی مجبورش کنی تا حداقل یک پست بنویسه و گرنه معلوم نیست بعد ها ما را به چه قیمتی بفروشه...

نوشته شده توسط: سرچر

دوستانی دارم،بهتر از آب روان

امروز حالم زیاد خوب نبود.به محض اینکه رسیدم دفتر،بدتر هم شد و بعد از کلی تحمل و صبر بلبل بایدش و اینا؛مجبور شدم برگردم خونه.با یک عدد آژانس که راننده اش آخر بی خیالی بود و اگرچه داشت می دید من دارم از درد جان به جان آفرین تسلیم می کنم،ولی به روی مبارک نمی آورد و بیشتر از 20 تا سرعت نمی رفت!در تمام تول مسیر(وقتی مسیری زیاد از حد طول بکشد،طولش به تول تبدیل می شود!)به این فکر می کردم که آیا فقط برای اینکه 3500 تومان از روزی این پسرک به گردنم نوشته شده بود،امروز دچار این خبط شدم که بروم سرکار؟ به خانه که رسیدم،نظرم عوض شد ولی. اگر امروز نمی رفتم دفتر،شاید یک چیزی را هیچ وقت نمی فهمیدم.....این را که دوستانم چقدر خوبندا. عکاس باشی وقتی دید حالم بد است،سریع لپ تاپ را جمع وجور کرد و توی پوستش گذاشت برایم.بعد،زنگ زد آژانس و چند بار هم پیگیری کرد که چرا نمی آید. سرچر هم جور دیگری...راستش انقدر حالم بد بود که درست نفهمیدم کی دارد چه کار می کند ولی نگرانی شان را واضح و شفاف می دیدم. یاد ایام شباب افتادم.روزهای دانشجویی ام.من اصولا دوستان زیادی دارم....یک جور ژن توی تنم هست انگارکه با همه زود دوست می شوم.توی دانشگاه هم دوستان زیادی داشتم و جالب اینجا بود که برای همه شان هم دوستی می کردم اما.... مثلا یک روز یکی از دوستان شهرستانی ام را با آژانس بدرقه کردم تا برود.محض احتیاط، شماره ماشین را برداشتم تا اگر خدای نکرده اتفاقی برای دوستم افتاد،پیگیری کنم.بعد هم دقیقه به ساعت زنگ می زدم به او و کنترلش می کردم تا زمانیکه خیالم راحت شد به مقصد رسیده است.....آن وقت،همان آدم که بعدها به یکی از صمیمی ترین دوستانم تبدیل شد،یک روز که داشتم از آنفولانزا تلف می شدم،به من گفت:بهتره بری خونه....ببخشید من تمرینهایم را برای درس فردا حل نکرده ام وگرنه می رفتم ازخوابگاه،شماره آژانس را می دیدم و برایت زنگ می زدم.برو از نگهبانی بگیر. و من رفتم! همیشه هروقت یاد آن روز می افتادم،دلم برای خودم می سوخت که تنها رفتم و به چه حالی من از آن (حالا هر چی)گذشتم! ولی حالا دلم نمی سوزد دیگر.مطمئنم که دوستانی دارم،بهتر از آب روان! نوشته شده توسط:آن شرلی