دیروز ما سه نفر بودیم توی اتاق.خواهر ِ ادیسون به ما گفته بود میرم دانشگاه؛دیگه الله اعلم!
از ناهار ماهار هم خبری نبود.تصمیم گرفتیم سندویچ سفارش بدیم(سندویچ را با لهجه ماساچوستی بخوانید!)عکاس باشی متصدی این کار شد.گوشی رو برداشت و بقیه اش رو خودتون بخونید:
- ۳ تا سندویچ ژامبون مرغ تنوری با ۱ دوغ خانواده ی سیاه!
حالا بماند که اون بابایی که پشت خط بوده چقدر فکر کرده تا ببینه دوغ خانواده سیاه دیگه چه کوفتیه،و بماند که ما چقدر خندیدیم و انگشت تمسخرمان را توی چشم عکاس باشی چرخاندیم؛ولی خدایی جمله را داشتید؟END ِ فلسفه و آرایه های ادبی بود.اصلا آخر ایهام و جناس و استعاره و مجاز بود لعنتی!حتی از مصرع دیو سیاه ِ قهوه ای هم هنری تر.....اَی،اَی،اَی،اَی!
حالا یک چشمه از شاهکار ادبی - هنری عکاس باشی را می نُمایم تا حالش را ببرید:
منظور از دوغ خانواده سیاه می تواند یک بطری دوغ سفید که متعلق به خانواده ای سیاه پوست است باشد ولی از آنجا که عکاس باشی عاری از هرگونه احساسات آنارشیستی است،این معنی دور از ذهن می باشد.
می تواند یک دوغ کثیف و سیاه باشد که متعلق به یک خانواده است.....
یا ....
دوشنبه ـ سریال یک مشت پر عقاب ـ خلعت بری(دیالوگی مشابه این را گفت):توی این مملکت تا یکی واسه خودش آدم بشه، جون بگیره و کسی بشه؛کله پاش می کنند.هیچکس حال رقابت نداره،اما تا دلت بخواد واسه حسادت حس و حال دارند!
می دونید چرا اینو نوشتم؟ چون می خواهم قربون این مملکت و این سیستُم جدید مملکت داری برم که اصلا از این خبرا نیست توش!
همین دیروز دادگاه مطبوعات چند رأس از رؤسای مطبوعات را تپر کردند که گوشه پرشون به ما هم گرفت و تیر تو پَرمون کرد.نزدیک بود ملتی از نون خوردن بیفتند....به جرم اینکه رو پای خودشون وایستاده بودند.
الان یک جور گر گیجه ی مخصوص سفارشی ـ با دو تا نون اضافه؛ توی دفتر حاکمه.ما نمی دونیم از اینکه ۱۰۰٪ تپرمان نکردند باید خوشحال باشیم یا ناراحت؟ آیا به خاطر ۵۰٪ ای که ناکار شدیم باید به کسی تسلیت بگیم؟ ولی دست این دادگاه مطبوعات درد نکنه که این چنین آب و روغن پاچه خوارهای دفتر رو قاطی کرد.حالا اونها موندند و یک دیگ چه کنم! که بروند به مسئول جدید،تبریک بگویند یا نه؟خب اگر این کار را کنند به مسئول مخلوء بر میخورد که!
ولی ما جماعت خوشحال و بی خیال این اتاق که قصد داریم به مناسبت تعطیل نشدن دفتر،به شاه قلی خان دوم بگوییم برایمان مان چیپس سفارش بدهد!
اون اول ها که تریپ دینداری آقایان عود کرده بود و دستور داده بودند که یا نماز جماعت،یا مرگ؛بچه ها جسته گریخته،برای تفریح می آمدند نماز.ما سادهای لوح،زهی خیال باطل می کردیم که به خاطر بوی پاست که ملت نماز نمی خوانند.
کم کم دهه اول محرم فرا رسید و اسلام تا حدودی از خطر نابودی حفظ شد .رؤسای مهربان ما بعد از مراسم پرشور زیارت عاشورا،ناهار می دادند و قربون امام حسین برم،تمام بچه های دفتر به نماز جماعت تشریف فرما می شدند.طوری که اصلا جای سوزن انداختن نبود و دقیقا در اون لحظات بود که ما ساده های لوح می پنداشتیم ملت به خاطر ناهاره که می آیند نماز جماعت....
اما بعدش که یه خورده گذشت و همه چیز به روال عادی برگشت،کما فی السابق،جسد چند سوسک شرور و پلید روی مواکت(جمع موکت) نمازخانه رؤیت شد به این نتیجه رسیدیم که احساسات پاکیزه دوستی و اینای* بچه ها موجب عدم استقبال آنها از این فریضه الهیست....
ولی هنوز چند دقیقه نگذشته بود که نظرمان عوض شد.یعنی درست همان وقتی که شاه قلی خان،لب به دعا گشود و ما را به یاد حکایت آن مؤذن نَه صیت گلستان سعدی انداخت.البته شاه قلی خان،به همراهی من می دونم و باقی دوستانی که خواستند نامشان فاش نشود،تواشیح می خواند و دیگر جدی جدی خیالمان راحت شد که علت عدم حضور دوستان در صفوف منظم و مستحکم نماز جماعت،لو رفته است و.....
و دیگر فکر می کنم از فردا خیالمان از بابت وجود سوسک های زنده هم راحت باشد!!!!
* گیر ندید دیگه.واژه های بهتری پیدا نکردم!
**نتیجه گیری:ما خیلی پاستوریزه ایم و نماز جماعت هم می خواااااااااااانیم(کاشکی سردبیر بیاد این پست رو بخونه)