ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت اول)

قصه از روزی شروع شد که من بالا خره(یا بالا الاغه،فرقی نمی کنه زیاد)تصمیم گرفتم برم تلویزیون.همونطور که مستحضر هستید توی این مملکت استعداد آدم می تونه کاملا بی ربط با رشته تحصیلیش باشه و یا حالا هر چی!و اینو هم حتما می دونید که برای ورود به یک سیستم اداری،رابطه مهمتر از ضابطه است.و اینگونه بود که در یک صبح تابستانی ،من توسط یکی از اقوام به یک رأس از رؤسای این دفتر معرفی شدم تا از طریق او وارد دنیای بی کران صوت و تصویر و جعبه جادویی و رادیو و اینا بشوم.

دوستان و همکلاسی هایم که کاملا با روحیات بنده پسرخاله بودند و n بار از زبان من شنیده بودند که< من از کار اداری متنفرم> باورشان نمی شد که با این سرعت(یعنی یکی دو روز پس از فارغ التحصیل شدن از دانشگاه)ریسه بشوم دنبال این و آن برای کار.هنوز هم باورشان نمی شود و می گویند تو دروغ می گفتی.اما گذر زمان ثابت کرد که من نه جوگیر شده بودم و نه دروغ می گفتم.اوایل فکر می کردم توی این دفتر،اشتباهی ام.....چون علاقه من،هدف من و کار من چیز دیگری بود،نه ویراستاری.....ولی حالا مطمئنم که که اگر آقای مُرجی منو از همون اول می برد تلفزیون،حتما در اسرع وقت دیپورت می شدم و البته سرخورده و شاید هم معتاد!من از ایشون متشکرم که به اصرارها و جیلیز ویلیز های من کوچکترین توجهی نکرد، عقلش رو دست من نداد و کار خودشو کرد.یعنی یه جورهایی منو  پیچوند و توی دفتر پایبندم کرد.

می دونید روز اولی که می خواست منو گول بزنه بهم چی گفت؟گفت اگه کار ِتو خوب انجام بدی یک فرم از مجله را میدم دست خودت....تو می شی مدیر فرم.....

هر چند که بعداً فهمیدم هر ننه قمری می تونه مدیر فرم باشه و اصلا به تخصص و کار،خوب انجام دادن هیچ ربطی نداره؛ولی الان خیلی خوشحالم و از آقای رییس خیلی ممنونم به خاطر همه چی.حتا به خاطر اینکه خیلی ماهرانه گولم زد!

پ.ن:صفحات مجله از نظر تعداد به چند بخش تقسیم می شود که به هر بخش از آن<فُرم>،<ماکت> یا چیزهای دیگر می گویند.مطالب این صفحات در بازه زمانی مشخصی جمع آوری،صفحه بندی و راهی چاپخانه می شود.مدیر فرم،یک جور سردبیر اجرایی آن بخش است که مسئولیت تکمیل و ارسال فرم را دارد.

خداحافظی هشتاد و شیشی

سال ۱۳۸۶، آخرای اسفند،آهان؛چارشنبه سوری بود!

داشتیم از همدیگه خداحافظی می کردیم و ماچ و بوسه و دل و قلوه و این حرفا.به سرچر و عکاس باشی و خواهر ادیسون گفتم: لحظه ی سال تحویل،منو خیلی دعا کنید.بعد از عید نیایید بگید یادم رفت وُ وقت نکردم وُ آخ وُ سه نقطه؛اصلا نمی خوام دعا کنید!

 

پ.ن:ما فرض را بر این میگذاریم که تمام آحاد ملت شهید پرور،این سخن لطیف را با گوش جان،نیوش کرده اند.اینکه یه روز یه آقاهه میره خیاطی،پارچه کت شلواریش رو میده به خیاط،می گه:فردا نیام بگی ببخشید کت شلوارتون حاضر نیست؛ برق رفته بود و چرخ خیاطیم خراب بود و کی اکم مرده بود و.......اصلا نمی خوام؛پارچه ام رو بده برم!

با عرض پوزش.....

فکر کن بری یک دندانپزشکی که بیمار قبل از تو  ایدز و هپاتیت و  تیفوس و کوفت و زهرمار داشته.دکتر هم تازه از W.C در اومده....ولی در تمام مدتی که مشغول قضای حاجت بوده،دستکش هاشو درنیاورده.اهل دست مست شستن هم نیست مرتیکه.دکتر میاد تو اتاق و پاش می خوره به یونیت دندانپزشکی و بعد،فکش می خوره به صندلی و پر خون می شه اونجا.همه وسایل هم می افته رو زمینی که سم سوسک کش ریختند روش.ابزار دندونپزشکی می افته روی لاشه سوسک ها.دکتر با دستکش هایی که چندتا تفاله قهوه ای بهش چسبیده،ابزار رو از روی جسد سوسک ها بر می داره و می چپونه تو دهنت و قرچ قرچ می چرخونش.با دست دیگه اش لنگ سوسکی  که به ابزار چسبیده بود رو از توی دهنت درمیاره بیرون.دندونپزشک،گوشت لثه ات را می تراشه و بهت می گه خورده های دندونت رو قورت بدی؛چون قبلا از ساکشنش به جای سوند استفاده کرده بوده.خورده دندون،توی حلقت گیر می کنه و دکتر دستش رو تا آرنج می کنه توی حلقت که راهش باز شه.تو ییهو مزه قرمه سبزی با  سالاد شیرازی رو تو دهنت حس می کنی.....یه چیزی رو قورت میدی....نگاهت می افته به دندونهای دکتر.او،ناهار قرمه سبزی باسالاد شیرازی خورده و تو خیلی اتفاقی می فهمی که وقتی دکتر رفته بوده دستشویی،دستش تا آرنج توی یه جای دیگه بوده! اما تو دیگه اونا رو قورت دادی.دکتر هنوز دار اسکالپ اون مریض ایدزیه رو تو لثه تو می چرخونه و گوشت دهنت رو سلاخی می کنه.یک پاشو اهرم میکنه به صندلی و کف دستشو میذاره روی دماغت....آی فشار میده....آی.دندونه در نمیاد.خون داره از دهنت فواره می زنه.عرق دکتر می چکه تو دهنت که مثله گاله بازکردی.تازه این که خوبه،خون اون فکش هم از اول تا آخر داشته می ریخته تو سر و صورتت.دیگه کاری از دست کسی برنمیاد و باید فقط به خدا توکل کرد.دکتر بند و بساط بخیه اش رو ولو می کنه رو میز.چند تا نخ دندون مصرف شده،سوزن خیاطی و چند تا آت و آشغال دیگه.

لثه تیکه پاره ات رو بخیه می زنه و وقتی که می خوای بپرسی تا چند روز صورتت باد کرده می مونه،نمی تونی چیزی بگی.چون زبونت رو به آستین خودش بخیه زده.حالا دکتر آستینشو می خواد.می کشدش.زبونت از ته کنده می شه و می افته روی جسد سوسکها.....

به خدا من توی این یک هفته نه کیش بودم،نه هیچ جهنم دره دیگه ای!دندونپزشکی بودم.دندون عقلم رو جراحی کردم و توبه کار شدم!