امروز وقتی بعد از مدتها اومدم پست بذارم با اینکه می دونستم ان شرلی خیلی قشنگ تر می نویسه ولی دوست داشتم من بنویسم تا شاید دلی بینوای آن شرلی هم شاد بشه .
امروز ما سه تا اومده بودیم منظورم از ما سه تا یعنی آن شرلی ُ سرچر ُ و بنده حقیر عکاس باشی وقتی برای نماز ظهر داشتم با آسانسور عزیز پایین می رفتم به طبقه اول که رسیدم ناگهان در آسانسور باز شد و خواهر ادیسون با ما همراه شد ( البته با کمی که البته نه کمی تعییر )
خلاصه می خواستم بگم ما اینجا یه ... داریم که برای خودش ... می باشد.
امتحان داشت و بعد از امتحان اومد توی اتاق ما تا یه خبری از اوضاع امتحان بده . و وقتی خواهر ادیسون رفت بیرون شروع کرد به حرف زدنُ به هر دری می زنه تا بیاد توی اتاق ما . امروز هم داستان دنباله دار رو بهونه کرده بود که خوانندگان شاکی شدن که داستان شما چاپ نشده ( خواهر ادیسون)خلاصه سرتونه درد نیارم اینجا یه آدمهای عاشق یه آدمهای دیگه ای شدند مثلا : ...عاشق خواهر ادیسون و بماند ...حالا هی می خوام بگم می گم ولش کن... ( به قول آقا مصطفی می گه اگه ولش کنم یونجه ها رو می خوره )... نه اصلا نمی تونم خودم نگه دارم باید بگم . مثلا ... عاشق سرچ شده فقط نمی تونم اسم هاشون کامل بگم می ترسم لو برم لطفا خودتون حدس بزنید .