آنقدر اینجا خنک شده که یییهویی امروز خیال کردم پاییز شده.تقویم رومیزی ام را ورق زدم و به جای ۳۱ تیر،نزدیک بود بگذارمش روی ۳۱ آذر.....و اگر آذر،روز سی و یکم داشت، حتما مرتکب این خبط می شدم!از بس که خنک شده اینجا.البته نه اینکه خیال کنید ما الان توی یخچالهای قطب شمال زندگی می کنیم؛نه....فقط از آنجا که شدیدا به گرما و تعرق عادت کرده بودیم حالا با نسیم ملایم این اسپلیت چنان چاییده ایم که بیا و ببین.
ما واقعا از سردبیر عزیزمان متشکریم و این اقدام بشردوستانه اش را بی پاسخ نخواهیم گذاشت!چرا که اگر مشکل دمای اتاق ما را حل نمی کرد؛دیگر مشکل مسکن،بنزین،سوپر مارکتهای محله آقای رییس جمهور و تمام مشکلات دیگر این مملکت را بی خیال می شدیم و می چسبیدیم به مشکل دمای هوای اتاق!!
اما از هر چه بگذریم می رسیم به روی دیگر سکه که در دفتر ما آسانسور همچنان یک وسیله صرفا تزیینیست و دقیقه به ساعت برق قطع می شود.امروز هم قسمت حروفچینی برق نداشت.طفلکی ها چشمشان بابا قوری شده دیگر....
رییس بزرگ،طبق روال بازدیدهای ییهویی خود وارد بخش حروفچینی شد.تاریکی اتاق را مشاهده کرد و گفت:به به...چه شاعرانه شده..خیلی هم خوبه اصلا!اینجوری بهتر تر تره
و بچه های تایپیست و صفحه بند که اصلا چیزی نگفته بودند و بیچاره ها شکایتی نداشتند،همینطور مات و مبهوت به هم look دادند.بعد، انگار نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت،یکباره احساس کرد باید یک چیزی بگوید..یک حرفی بزند.گفت:رییس بزرگ،فقط چشمهایمان از تاریکی کمی در رنج و عذاب است...
رییس بزرگ هم مثل شعبده بازها دستش را توی هوا چرخاند و یک جواب دندان شکن از توی آستینش در کرد و کوباند توی سر نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت.گفت:
این مشکل از تاریکی اتاق نیست....مشکل از سن شماست...به مشکل شما می گن:پیر چشمی!
من که از این همه سرعت عمل در سوسک کردن یک فروند صفحه بند،دچار سبز شدگی یک جفت شاخ روی سرم شدم و حس کردم نگار من که به مکتب نرفت و خط ننوشت،در آن لحظه آرزو کرد ای کاش به مکتب می رفت و خط می نوشت و گذرش به این طرفها نمی افتاد تا ضایع شود!
نوشته ی :آن شرلی
سلام خوبی
من آپم
یه سر به کلبی درویشی ما بزن
منتظر حضور سبزت هستم
با آرزوی موفقیت